دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۰۳

آرشیو اردیبهشت ماه 1396

عبادت به چه معنا است؟

چرا من نمي‌توانم احسان را نسبت به خودم بر انگيخته كنم؟

۳۲۵ بازديد

چرا من نمي‌توانم احسان را نسبت به خودم بر انگيخته كنم؟ از آخرين باري كه با هم يك رابطه زناشويي خوب داشتيم 8 ماه مي‌گذرد. بعد از آن چند باري تلاش كرديم ، اما او تمايل چنداني نشان نمي‌داد. احسان زود مي‌خوابيد ، در حاليكه من وحشت زده و ناراحت تا صبح بيدار مي‌ماندم. اين روزها هميشه من هستم كه در رابطه زناشويي پيشقدم مي‌شوم. اگر اين كار را نكنم ، هيچ چيزي اتفاق نمي‌افتد و او هيچ گاه پيش قدم نمي‌شود. احسان هيچ حركتي از خود نشان نمي‌دهد. تمام شب را جلوي تلويزيون بيدار مي‌ماند. از زمانيكه من و احسان با هم آشنا شديم اوقات بسيار خوبي داشتيم. قبل از اينكه اين مشكل بوجود بيايد ، رابطه زناشوييي بسيار خوبي با هم داشتيم . احسان هميشه مرا غافلگير مي‌كرد ؛ براي مسافرتهاي كوتاه درروزهاي تعطيل اتاقي در هتل رزور مي‌كرد و مانند عروس و دامادي كه در ماه عسل بسر مي‌برند رفتار مي‌كرديم.زمانيكه احسان را ملاقات كردم او مردي بسيار گرم بود ، او هميشه مراقب بود احساسات من نيز بود . فكر مي‌كنم اين هنر او بود كه باعث مي‌شد رابطه ما رابطه زناشويي خوبي داشته باشد. او كار پدرش را دنبال مي‌كرد اما استعداد ذاتي اش در موسيقي بودنمي دانم مشكل ما از چه زماني شروع شد. اما يك زمان متوجه شدم كه احسان قادر به برقراري رابطه مثل قبل نيست . بعد از آن احسان بلند شد و تلويزيون را روشن كرد و به همين سادگي رابطه رابطه زناشويي ما تمام شد. بعد از آن احسان ديگر اصراري به داشتن رابطه با من نداشت. چند بار به وي گفتم كه نمي‌خواهم تا آخر عمرم مانند يك زن مجرد زندگي كنم.به گزارش آكاايران: بعد از آن اتفاق ما همديگر را نوازش نمي‌كرديمزمانيكه با دوستان مان بيرون مي‌رفتيم به آنها حسادت مي‌كردم. آنها به همديگر محبت مي‌—————-د ، مشخص بود كه در رابطه زناشويي شان هم مشكلي وجود ندارد. يك بار با يكي از دوستان مان براي چند ماه به يك سفر رفتيم ، نمي‌توانستم آنها را نگاه كنم ؛ نمي‌توانستم ببينم دستهاي همديگر را عاشقانه مي‌گيرند در حاليكه من و احسان حتي ديگر دست مان به هم نمي‌خورد و يكديگر را نوازش نمي‌كرديم. زماني واقعا دچار افسردگي شدم كه شنيدم يكي از دوستانم باردار شده است. شوهرش مثل پروانه دورش مي‌چرخيد و با تحسين نگاهش مي‌كرد ، به شكمش دست مي‌كشيد ، آنقدر عاشق به نظر مي‌رسيدند كه من مي‌خواستم به بدبختي خودم گريه كنم. زني سي ساله هستم كه مي‌خواهم ديگر خانواده خودم را تشكيل بدهم. اما آن طور كه مشخص است از نظر بيولوژيكي امكان آن را ندارم كه فرزنداني از خودم داشته باشم. يك شب احساسات ام را براي احسان بيان كردم و او بسيار عصباني شد و به گاراژ رفت و تا ساعت‌ها ساز نواخت. صبح روز بعد به او گفتم اگر ديگر برايش جذابيتي ندارم ، از هم جدا شويم. اما باز هم مثل هميشه سكوت كرد. اما فكر مي‌كنم همين كه احسان قبول كرده با يك مشاور ملاقات داشته باشد علامت خوبي است. زمانيكه به وي گفتم بايد نزد يك مشاور خانواده برويم ،‌ به من گفت قبل از اينكه يك جلسه دو نفري با مشاور داشته باشيم ترجيح مي‌دهد يك جلسه به صورت انفرادي با مشاور صحبت كند. اگر احسان قبول نمي‌كرد كه با من نزد مشاور بيايد از وي طلاق مي‌گرفتم.احسان مي‌گويدمن از شكست مي‌ترسممن ديگر نمي‌توانم رابطه زناشويي داشته باشم. صريح بگويم ،‌ مي‌ترسم دوباره با همسرم رابطه زناشويي داشته باشم و شكست بخورم – هستي ناراحتي اش را از اين بابت نشان مي‌دهد. او مي‌گويد " فكر مي‌كنم ديگر نمي‌توانم تو را برانگيخته كنم " يا " ديگر نمي‌خواهم مانند زن‌هاي مجرد زندگي كنم ". اين حرف‌هايش كار من را سخت تر مي‌كند.كاش مي‌دانستم چرا نمي‌توانم به هستي جواب بدهم. او زيباترين زني است كه تا بحال ديده ام. ما در همه زمينه‌هاي زندگي با هم سازگار بوده ايم ، مخصوصا در مورد رابطه زناشويي. ميل رابطه زناشوييي هستي به اندازه من قوي است ، و اين خيلي خوب است. در زندگي مان هم همينطور ؛ او زني است كه ميل به زندگي دارد و باعث شده تا اعتماد به نفس من هم بالا برود و كار آهنگسازي را كه هميشه آرزويش را داشتم آغاز كنم . هميشه دوست داشتم يك موسيقي دان شوم ، اما والدينم با اين كار من به شدت مخالفت مي‌—————-د و اصرار داشتند كه كار پدرم را ادامه بدهم چرا كه از نظر اجتماعي آن را مناسب تر مي‌دانستند. آنها اجازه نمي‌دادند كه من روياهايم را دنبال كنم. بعد از مدتي به من پول ميدادند تا شهريه كلاس‌هاي موسيقي كه ميرفتم را بپردازم. حتي بعد از آن پدرم پيشنهاد كرد كه من به دانشگاه در رشته موسيقي فكر كنم و بري آن اقدام كنم تا يك موسيقي دان حرفه اي شوم ، اما به اين شرط كه اگر نتوانستم در موسيقي حرفه اي باشم ، برگردم و كار وي را ادامه دهم ! اما اگر موفق نشدم ، پدرم كارش را به برادر بزرگترم آموزش مي‌داد و او را جانشين خودش مي‌كرد . او هميشه پسر مورد علاقه پدرم بود ، در مدرسه و ورزش از من بهتر بود. او قبل از من ازدواج كرد و قبل از من به پدرم " نوه " هديه داد. من هيچ گاه نتوانستم رابطه خوبي با او داشته باشم. از ترس شكست ريسك نكردم . موسيقي نخواندم و كار پدرم را ادامه دادم . مسئله اينجا بود كه برادرم هم آنجا كار ميكرد و كارش را دوست داشت. او يك تاجر واقعي بود ، درست برعكس من . يك بار ديگر هم ، او برنده شد.احسان ادامه مي‌دهدمي دانم كه اين مشكل من است ،‌اما برايم سخت بود كه در مورد آن با كسي صحبت كنم. فكر مي‌كردم كه بلاخره روزي مي‌توانم به مشكلم اشاره كنم. اما يك روز يكي از بزرگترين و مهمترين قراداد‌هايم را از دست دادم. همان روز برادرم يك قراداد مهم و حياتي با يكي از بزرگترين كمپاني‌هاي تجاري امضا كرده بود ،‌و پدرم او را به يك رستوران دعوت كرد تا با هم جشن بگيرند. احساس مي‌كردم يك بازنده هستم.وقتي به خانه رسيدم ، هستي گفت كه دو تن از دوستان مان منتظر بدنيا آمدن فرزندشان هستند. شوهر او اولين دوستم بود كه پدر شده بود ، اين خبر به شدت مرا افسرده كرد. ناگهان ، پيش خودم تصور كردم كه بعد از يك روز سخت كاري به خانه اي برگشته ام كه هستي و فرزندانم انتظار مرا مي‌كشند. فقط به تمام مسئوليتي فكر كردم كه بعد از بچه دار شدن گريبانم را مي‌گرفت ،‌به شدت نگران و بهم ريخته بودم ، همان زمان هستي شروع به نوازش من كرد. اما دوست نداشتم رابطه اي را بدون اشتياق شروع كنم.بعد از آن روز چند بار سعي كردم تا مثل هميشه رابطه زناشويي خوبي داشته باشم ، اما نتيجه نااميد كننده بود. ديگر دوست نداشتم سراغ هستي بروم و با وي رابطه داشته باشم. شايد از نظر فيزيكي هم دچار مشكلي شده بودم. طبيعي نيست مردي در سن سي سالگي اميال جنسي اش را از دست بدهد. حالا هستي مي‌گويد كه مي‌خواهد فرزندي از خود داشته باشد ، اما من مطمئن نيستم كه براي پدر شدن آمادگي داشته باشم. زمانيكه بعه برادرم و همسرش نگاه مي‌كنم ،‌مي بينم كه زندگي شان به فرزندان ، ملاقات با اولياي مدرسه ، و پس انداز —————- براي دانشگاه فرزندان شان خلاصه شده است. اما اين خواسته من نيست. من دوست دارم با همسرم گردش كنم بدون گريه بچه ، يا توجه مداوم به نيازهاي او ؛ مسئله اين نيست كه مي‌خواهم پدر باشم يا نه ؛موضوع اين است كه رابطه رابطه زناشويي ما دچار مشكل شده است و اگر نتوانيم آن را حل كنيم هستي مرا ترك مي‌كند و به دنبال مردي مي‌رود كه بتواند نيازهاي او را پاسخ بدهد. نمي‌دانم آيا قابل درمان هستم يا نه ،‌اما دوست دارم زندگي زناشويي ام را حفظ كنم.مشاور مي‌گويد